بدون عنوان
روز جمعه با دوستان قديمي (همكاران سازمان پژوهشها)قرار گذاشتيم كه براي صبحانه به كوه گردو بريم.شب قبل مهمون داشتيم و خيلي دير خوابيديم براي همين صبح جمعه بچه ها خوابشون مي اومد و ناچارا من و احمد تنهايي رفتيم . تا حالا بدون بچه ها براي تفريح جايي نرفته بودم.برام عجيب بود.يه جورايي احساس گناه مي كردم.ترجيح ميدادم بچه ها باشن و اذيتم كنن.نمي دونم اين فيلما كه نشون ميدن مامان و بابا بدون بچه ميرن مسافرت ،چجوري دلشون مياد.
نویسنده :
النا
9:16